تسلای مورد علاقهم پس از زمین خوردنهای مکرر:
اگر خدا را باور داشته باشیاگه بچهای داشتم و میخواستم چیزی بهش یاد بدم، در حقیقت هیچی بهش یاد نمیدادم. هر موجود باید در مقابل امواجی که سرش میاد شکل بگیره، نه در قبال امواجی که ما باهاش شکل گرفتیم و منتقل میکنیم.
تركيب وصفي و اضافياول صبحی دارم به این فکر میکنم چرا فلانی که اصلاً منو نمیشناسه، به من توی چت چند بار گفت "عزیزم"، والا شماها خیلی عجیبید. هرچی هم اسمش را بذاری به نظرم این فقط یک پارادوکس فریبدار خندهداره و مضحک و زایده!
فرزندم هر غلطی دلت میخواد بکن!باید چیزی را تحویل میدادم. وسط چفتوبست کردن ایدهها و نشون دادنشون، خوندماغ شدم و وقت اینو نداشتم بلند بشم، وقت اینو نداشتم از آتوآشغالای وسط اتاق رد بشم تا به دستمال کاغذی برسم. ترکیبی از ذوق و تلاش بدون توقف بودم. گند خورد به لباسم، دستام گند زد به ماکتم و هیچ واکنشی نشون نمیدادم. داشتم تمام سرعتم را به کار میبستم که زمان ارائه برسم و خوندماغ شدن برام اون لحظه مثل به خواب رفتن پاهام بود. زمانش رسید و فهمیدم تحویلی نیست، تا یک ساعت زل زده بودم به صفحهی چتم، به اینکه چطور نفهمیدم؟ به اینکه چرا هیچی نمیگم؟ به سرووضعم نگاه کردم و تازه توجهام سمت خوندماغ شدنم جمع شد و شروع کردم واکنش نشون بدم. زندگی هم همینه رِی! درست لحظهای که فکر میکنی گرفتیش میفهمیاصلاً وجود نداره.
فرزندم هر غلطی دلت میخواد بکن!ای کاش
ای کاش آدمیوطنش را
مثل بنفشهها
در جعبههای خاک
یک روز میتوانست
همراه خویشتن ببرد هر کجا که خواست
در روشنای باران
در آفتاب پاک.
عصر توی خواب و بیداری و موقع یک غلت نیمه زدن، دستم را توی حالتی که راست نبود چرخوندم و نگاهش کردم و با خودم تکرار کردم: من وجود دارم. الان که یادم اومد انقدر این صحنه برام عجیبه که چرا تو خواب و بیداری چنین چیزی گفتم که احساس میکنم داشتم خواب خودم را تو خواب میدیدم و تو بیداری نبوده.
[گردن نهاده را به تمنا چه حاجت است]تعداد صفحات : 0